به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب «کشکول خاطرات شهدا» تألیف ناصر کاوه، گزیدهای از نابترین خاطرات شهداست تا تصویری ملموس و الهامبخش از ایمان و ایثار آنان به نسل جوان ارائه کند.
خاطرات این شهیدان به امید راهگشایی برای همگان در شمارههای مختلف به مخاطبان ارجمند حوزهنیوز تقدیم میشود.
از ژاکلین ذکریای ثانی تا زهرا علمدار
من ژاکلین ذکریای ثانی هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشه. من از خانواده مسیحی هستم و از اسلام اطلاعات کمی دارم. وقتی وارد دبیرستان شدم، از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که برمیگشت به فرهنگ زندگیمون. تو کلاس ما یک دختر بود به اسم مریم که حافظ ۱۸ جزء از قرآن مجید بود. بسیجی بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. میخواستم به هر طوری شده با اون دوست بشم.
اون روز سهشنبه بود و تو نمازخانه مدرسه نماز و دعای توسل برگزار میشد. من توی حیاط مدرسه داشتم قدم میزدم که ناگهان کسی از پشت سر چشمای منو گرفت. دستش رو که از روی چشمام برداشت، از تعجب خشکم زد. دیدم مریم بود که اظهار محبت و دوستی میکرد. خیلی خودمانی شده بود.
اون پیشنهاد کرد که با هم به نماز و دعای توسل بریم. اول برام عجیب بود ولی خودم هم خیلی مایل بودم که ببینم تو این مجلسها چی میگذره. وارد مجلس که شدیم، دیدم دارند دعا میخوانند و همه گریه میکنند. من هم که چیزی بلد نبودم، نشستم به گوشهای. ولی ناخواسته از چشمام اشک سرازیر شد.
از اون روز به بعد من و مریم با هم به مدرسه میرفتیم، چون مسیرمون یکی بود. هر روز چیز بیشتری یاد میگرفتم. اولین چیزی که یاد گرفتم، حجاب بود. با راهنماییهای اون به فکر افتادم که در مورد دین اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. هر روز که میگذشت بیش از پیش به اسلام علاقهمند میشدم. مریم همراه کتابهای اسلامی، عکس شهدا و وصیتنامههاشون را برام میآورد و با هم میخوندیم. اینطوری راه زندگی کردن را یادم میداد. میتونم بگم هر هفته با شش شهید آشنا میشدم.
اواخر اسفند ۱۳۷۷ بود که برای سفر به جنوب ثبتنام میکردند. مدتی بود که یکی از کلیههام به شدت عفونت کرده بود و حتماً باید عمل میشد. مریم خیلی اصرار کرد که همراه اونا به مناطق جنگی برم، به پدر و مادرم گفتم ولی اونا مخالفت کردند. دو روز اِعمال غذا کردم ولی فایدهای نداشت. ۱۸ اسفند ساعت ۳ نصف شب بود که یادم اومد که مریم گفته بود ما برای حل مشکلاتمون دعای توسل میخونیم. منم قصد کردم که دعای توسل بخونم. شروع کردم به خوندن، نمیدونم تو کدوم قسمت دعا بودم که خوابم برد.
تو خواب دیدم که تو بیابون برهوت ایستادهام، دم غروب بود. مردی به طرفم اومد و گفت: «زهرا بیا... بیا.. میخوام چیزی نشونت بدم». دنبالش راه افتادم. تو نقطهای از زمین چالهای بود که اشاره کرد به اون داخل بشم، اون پائین جای اون پایین جای عجیبی بود. مثل سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از اونها نور آبی رنگ میتراوید، پر از عکس شهدا و زیر آنها هم عکس رهبری خامنهای. به عکسها که نگاه میکردم احساس کردم که دارند با من حرف میزنند ولی چیزی نمیفهمیدم.
آقا هم شروع کرد به حرف زدن، فرمود: «شهدا به سوزی داشتند که همین سوزشان اونها را به مقام شهادت رسوند، مثل شهید جهانآرا، شهید باکری، شهید دست و علمدار...» پرسیدم، علمدار کیه؟
چون اسمش به گوشم نخورده بود. آقا فرمود: «علمدار همونیه که پیش توست همونی که ضمانت تو رو کرده تا به جنوب بیایی!»
از خواب پریدم. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطی صبحانه میخورم که بگذاری به جنوب برم، او هم اجازه داد. خیلی تعجب کردم که چطور به راحتی راهی شد.
هنگام ثبتنام برای سفر با اسم مستعار «زهرا علمدار» خودم رو معرفی کردم. اول فروردین ۷۸ همراه بسیجیان عازم جنوب شدیم. نوار شهید علمدار رو از نوارفروشی کنار حرم امام خمینی (ره) خریدم و هر چه این نوار رو گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که چی میگفت. در طی ده روز سفری که داشتم تازه فهمیدم که اسلام چه دین شریفیه وقت نماز، بچهها نماز جماعت میخواندند، من به کنار مینشستم زانوهام رو بغل گرفتم و به حال بد خود گریه میکردم.
به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. نگفته، مریم خواهر سه شهید بود. دو تا از برادرها تو شلمچه شهید شده بودند. با اون رفتم گوشهای نشستم و اون شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا یه لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شدهاند و دارند زیارت عاشورا میخوانند.
اونجا بود که حالم خیلی منقلب شد و از هوش رفتم. فردای اون روز، عید قربان بود و قرار بود آقای خامنهای به شلمچه بیاد. ساعت حدود ۵:۱۱ بود که آقا آمد. چه قشنگ شد بود شلمچه! همه بیاختیار گریه میکردند.
با دیدن آقا تمام نگرانیام به آرامش تبدیل شد. چون میدیدم که خوابم داره به درستی تعبیر میشه.
خلاصه، پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شکّهام تبدیل به یقین شد. اون موقع بود که از مریم خواستم طریقه اسلام آوردن را به من یاد بده. اون هم خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین را گفتم، یه حال دیگهای داشتم. احساس میکردم مثل مریم و دوستانش شدهام. من هم مسلمان شده بودم فقط این را بگم که همه اعمال مسلمان بودن را مخفیانه بجا میآوردم. لطف خدا هم شامل حالم شد و کلیهام به کلی خوب شد.










نظر شما